|
دختر بچه هشت نه ساله به نظر ميرسه . لاغر و رنگ پريده . با گونه هايی كه گود افتاده و اصلا شبيه اون فرشته های چشم درشتی نيست كه توی قصه های شاه پريون كنار درختها مينشينند و با گنجشكها بازی ميكنند . او آرام و منتظر كنار علائدين نشسته و سعی ميكنه خودش رو بيشتر جمع كنه تا بيشتر گرم بشه . مادر كنار پنجره نشسته و گوشش رو لای پنجره نيمه باز گرفته و به كوچه ی خالی نگاه ميكنه . مردی با چند پلاستيك پر از كوچه ميگذرد . مادر چشمهاش رو روی هم ميذاره . دخترك ميگه : مامان ميشه پنجره رو ببندی ؟ - منتظرم اذان رو بگن . دختر بچه با خجالت ميگه آبجی كه بياد اذان رو گفتن ؟ مامان با لبخند ميگه : شايد . و پنجره رو ميبنده و ميشينه كنار دخترك . موهای دخترك نرمه . نه مثل دختر شاه پريون . اما اونقدر نرم هست كه از لای انگشت سر بخوره و آدم ياد ماسه های خيس ساحل بيفته . - مامان ؟ - جانم ؟ - آبجی ميتونه نون بگيره ؟ - آره كه ميتونه عزيزم - اگه نونوايی خلوت باشه چی ؟ - چه فرقی داره ؟ - خوب اگه خلوت باشه نونوائه ميگيردش كه ! مادر دستش رو با عجله از لای موهای دخترك بيرون ميكشه و با اخم ميگه : ديگه نبينم از اين حرفها بزنيها . آبجی پول داره . چه شلوغ باشه . چه خلوت نون و ميگيره . و بعد انگار خجالت كشيده باشه ادامه ميده : تازه تنور آخر هميشه صلواتيه . دخترك ساكت ميشه . مادر هم همينطور . دختر بچه خوابيده . مادر چشمهاشو بسته . هوا تقريبا تاريك شده . دختری جوان با عجله از پله ها بالا ميدوه و در خونه رو باز ميكنه و با وحشت ميگه : اذان رو گفتن مامان ؟ مادر لبخند ميزنه . دختر جوان بسته هايی رو روی زمين ميذاره و ميره طرف دختر بچه و بغلش ميكنه . دختر بچه از خواب ميپره . جعبه های شيرينی و بسته هايی كه اونجاست رو نگاه ميكنه و به مادرش نگاه ميكنه . دختر جوان بلند ميشه و ميره طرف اتاق . مادر ميپرسه اينها رو از كجا آوردی ؟ دختر ميگه : من افطار كردم . شما بخورين . و در اتاق رو پشت سرش ميبنده . مادر در اتاق رو باز ميكنه . دخترك داره گريه ميكنه . سرش پايينه . مادر با وحشت كنارش زانو ميزنه و دستش رو ميكشه كنار گردنش و ميپرسه : گردنت چی شده ؟ ميگن فرشه روزه شو . با گريه افطار ميکنه …
|
|